تعداد بازدید 640
|
نویسنده |
پیام |
nilo0335
ارسالها : 4
عضویت: 29 /2 /1391
سن: 17
تشکر شده : 1
به این پست امتیاز دهید
|
ماجرای لحظاتی تا مرگ......
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق می کنه گفت:یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم:چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال می شم بتونم
کمکتون کنم.گفت:دارم میمیرم
گفتم:یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت....
|
|
جمعه 29 اردیبهشت 1391 - 15:45 |
|
تشکر شده: |
|
|
تشکر شده: |
1 کاربر از nilo0335 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
hossein1377 & |
|
hossein1377
ارسالها : 11
عضویت: 29 /4 /1391
سن: 14
|
پاسخ : 1 RE ماجرای لحظاتی تا مرگ......
asmiiiiiiiiiiiiiiiiii
|
|
پنجشنبه 29 تیر 1391 - 04:11 |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.